شعری از محمد علی بهمنی (شاعر معاصر)

ساخت وبلاگ

او سر سپرده می خواست من دل سپرد بودم

 
 
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بَس که روزها را با شب شِمُرده بودم

ده سال دور و تنها، تنها به جُرمِ این که:
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

ده سال می شد آری در ذره ای بگُنجم
از بَس که خویشتن را در خود فِشُرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد بُرده بودم
"محمد علی بهمنی"
تاریخ نگار...
ما را در سایت تاریخ نگار دنبال می کنید

برچسب : محمدعلی,بهمنی,دل سپرده,سرسپرده,شاعر, نویسنده : سیدحسین اظهری لمراسکی hosseinazhari بازدید : 922 تاريخ : دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت: 16:14